سپاهیان ترویج و آبادانی
چادر را به کمر بسته بود واز جوی آب جاری درون کوچه با دو سطل که دسته سیمی داشت وپارچه ای هم به آن پیچیده بود تا دستش را زخم نکند حلب هفده کیلویی روغن نباتی سوراخ شده بود واز چاله آب تا روی خاک گل وکاهگل که با طریقه خاصی درست شده بود آب می ریخت وخطوط خاصی را ایجاد کرده بود از بس که آب ریخته بود وروی هو مانده بود دانه های گیاهان درون کاه گل رشد کرده بودند داخل حیاط هم شوهرش در حال تعمیر زنبه بود که دچار شکستگی گردیده بود زنبه وسیله حمل گل وخاک بود که دودسته در جلو ودو دسته در عقب داشت تا کارگران دونفره کاهگل را تا نزدیک خانه مورد تعمیر حمل کنند واز آنجا با سطل وطناب گل کاهگل را به پشت بام حمل کنند .در این هنگام بود که غلام از مکتب خانه برگشت پدرش یک بار گندم ویک تشک کوچک به ملا احمد داده بود تا او نوشتن وخواندن بیاموزد .ملا احمد مرد لاغر اندامی بود که یک پایش دچار معلولیت بود .که بر اثر بیماری های مادرزادی بود ودر ضمن مقداری تو دماغی حرف می زد یعنی بینی او بر اثر همان بیماریها یا شای شکستگی دیگری خدا می داند هر چه بود حلا نوشتن وحساب وقرآن می آموخت .ملا کاه دان خانه خودش را که ارتفاع بلند داشت تبدیل به مکتب خانه کرده بود درون این کاهدان با چوب وگل در اطراف دیوار صندلی درست کرده بودند که روی آن می نشستی وپایت آویزان می شد از آن روی زمین یا همان کف کاهدان در زیر آن هم هیزم یا کتاب یا چیز های دیگر می گذاشتند در ب چوبی با تخته های ترک خورده هم نشان از سابقه خدمت داشت .چوب فلک هم با نخ آویزانش در بالای محا قرار گرفتن ملا خود نمایی می کرد .مکتب خانه رسم ورسوم خاص خودش را داشت به این خاطر هرکسی طاقت نمی آورد شاید ملا شدن سخت بود ابتدا پدرو مادر تصمیم می گرفتند فرزندشان قر آن خوان شوند بعد مراسم مکتب شروع می شد یا اینکه اهالی وبزرگان یتیمی را با مخارج خودشان به مکتب خانه می فرستادند. ملا احمد یکبار گندم یا یک تومان پول می گرفت برای یک سال تعلیم وتعلم آن بچه ملا گفت غلام پدرت بار گندمش را داده است فردا قطعه گلیم خودت را بیاور .غلام فردا صبح تکه گلیم را از ننه گرفت وبه مکتب خانه آمد بچه ها در سه ردیف پنج نفره نشسته بودند وروی سکوهای گلی اطراف مکتب خانه هم چندین نفر در حالیکه پایشان اویزان بود در حال قرآن خواندن بودند .بخاری چوبی حلبی هم گرم بود وروی آن یک کتری سیاه بدون درب در حال بخار کردن بود ملا در حال درس پرسیدن از یک پسر کوچکتر بود بچه در حالیکه از کمر به سمت جلو خم می شدن با حرکت خود وصدای بلند می خواندند صدا ها درهم می پیچید وحالتی مثل صدای کندوها ی عسل را بوجود آورده بود هیچکس به غلام توجهی نکرد فقط ملا گفت برو بشین غلام رفت آخر این مکتب خانه روی سکو گلیم را انداخت ونشست مهدی پسر قربانعلی روی سکو در حال قرآن خواندن بود اما با دست وپایش داشت به غلام چیزی را می فهماند اما او متوجه نبود وهمانطور نشسته بود وعم جزئ را باز کرده بود وبه خطوطش نگاه می کرد احمد متوجه شد وبه مهدی گفت غفر الله بعد از گفتن این کلمه مهدی قرآن را بست وبا پنجه پا غلام را هل داد واز روی سکو به پایین انداخت غلام دل نازک هم گریه امانش نداد اما شنید که مهدی می گوید پسرک پررو آمده روی سکو نشسته سالها باید بخوانی تا به اینجا بنشینی.ملا به واسطه مهدی از موضوع مطلع شد ولحظه بعد سکوت همه جا را فرا گرفت غلام هم منتظر بود چه خواهد شد تا اینکه فلک از روی دیوار پایین آمد وترکه چوب نازکی هم از درخت داخل حیاط بریدند وآوردند .دل غلام داشت مثل گنجشک می تپید که ملا گفت چرا رفتی روی سکو چرا اجازه نگرفتی ودادو بیدا وگلیم غلام را به کف مکتب خانه انداختند واین دفعه بخشیده شد ترس وجودش را فرا گرفته بود هنوزم ساعتی نگذشته بود که ملا دست به جیب جلیقه اش کرد وساعت جیبی خودرا خارج کرد .بعد از آن یک دفعه بچه ها با صلوات بلند شدند سکو نشین ها حلقه بستند ودایره وار روی زمین نشستند وشروع به خواندن قرآن کردند یک ساعتی هم بعد قر آن خوانها هر کدام یک بچه را در کنار خود قراردادند وشروع به درس پرسیدن کردند گاهی هم با یک بشکن درد ناک صدای اورا به آسمان می بردند اگر لازم بود به ملا می گفتند که درس جدید بگیرد یا نه وآنوقت ملا درس جدید به آن فرد می داد .مشگل در صبح رفتن به مکتب خانه بود ساعت که نبود غلام از روی حرکت گله محل وقت را مشخص میکرد یا اینکه از سایه دیوار اما گاهی اوقات خورشید همکاری نمی کرد ودیر می شد .نوبتی هم مجبور بود مقداری پهن خشک شده گوسفند همراه هیزم به مکتب خانه ببرد تا بخاری حلبی اتاق را گرم کند نگفته نماند زن آملا ادم خوبی بود گاهی اوقات گل بنفشه وعناب با مقداری چایی مخلوط می کرد با مقداری کشمش به بچه ها می داد. مسئول خدمات تعاون روستا از شرکت نفت تعداد زیادی بیست لیتری پلمپ شده نفت بین اهالی تقسیم کرده بود تا آنهایی که چراغ نفتی دارند استفاده کنند واین باعث شده بود که بازار چراغ لمپا وگرد سوز داغ شود یک سال نشده بود که چراغ خورا ک پزی نفتی فتیله ای هم آمد هر چند استاد قربان سلمانی علاوه بر سلما نی چراغ وفتیله هم درست می کرد اگر پیش او نمی رفتی شیشه چراغ هنگام روشن شدن می ترکید هر چند مرسوم شده بود که سنجاق قفلی به بالای شیشه اویزان کنند تا نترکد اما نمی شد باید نزد استاد می رفت .با فراوان شدن بیست لیتری خالی نفت .ملا هم تحت فشار قرار گرفت وتن به متمدن شدن داد گلیم نشین ها حلبی نشین شدن اما سکو نشین ها ترقی نکردند .ملا احمد هم تحمل نکرد وبرای خودش یک حلبی هفده کیلوی گذاشت وروی آن هم یک تکه قالی (فرش) گذاشت .کوچه ها پر از لجن بودند بچه های مکتب خانه هم یا چشمشان عفونت داشت یا از گوششان چرک خارج می شد کچلی هم غوغا می کرد .اما در این میان فلک ملا از همه بدتر بود دونفر چوب را می گرفتند پایت را داخل طناب می پیچیدند ملا هم می زد .غلام خواندن را در خانه توسط پدر بزرگش یاد گرفته بود وبه این خاطر مورد حسادت بود بچه های سکو نشین مخالفش بودند چون قر آن را با صوت می خواند ودرست اما نوشتن را بلد نبود غلام در دایره قرآن خوانها می نشست ومقابله می کرد هر چه می کردند غلط نمی توانستند بگیرند.عاقبت تصمیم گرفتند اورا بزنند در ساعت 9 صبح ملا رفت برای گاوش یونجه بریزد قرآن خوانها مفصل کتکش زدند وکبودش کردند او هم از ترس گریه اش قطع شده بود ومی ترسید یکی از قرآنخوانها جلودرب منتظر ملا بود وبه محض ورود ملا گفت غلام فحاشی کرده اوهم به این امین های سالهای کار خود از چشمش هم بیشتر اعتماد داشت به محض رسیدن به مکتب خانه با پای علیلش ودست به پشتش بسوی انتهای اتاق رفت وبا شدت تمام غلام بیچاره را با چوب شروع به زدن کرد تا اینکه خون از بینی غلام فوران کرد به قرآنخوانها گفت اورا به کنار قنات رودخانه ببرید ودودستش را بالا بگیرید تا خون بند بیاید .خون غلام آب قنات را رنگین کرده بود ومثل این بود که گاوی در آن سر بریده شده است خون بند نمی آمد در این هنگام بود که کدخدا همراه با یک نفر که لباس خاص خودش را داشت منظره را دید وبه کمک آمد چی شده چرا اینطور شده قرآنخوانها گفتند آقای سپاه دانش خورده زمین غلام که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود گفت آقا دروغ می گویند خودشان مرا زده اند وملا هم با چوب زده مرا خونی کرده . دستمال کاغذی چند لا شدهای را به دست غلام داد تا روی بینی بگذارد چند دقیقه نگذشته بود که خون بند آمد سپاه دانش به مکتب خانه رفت وبا شدت تمام با ملا برخورد کرد وبا پوتین پایش چنان به هفده کیلویی حلبی زیر پایش زد که داخل اتاق افتاد بچه هارا هم تعطیل کرد وگفت حق ندارند مکتب خانه بیایند باید همه کلاس مدرسه بروند .از فردای آن روز بچه ها به مدرسه رفتند ودر روی میز نشستند یک دختر ویک پسر کنار هم تغذیه هم با موز وشیرو پرتغال وپسته وبیسکویت شروع شد دیگر گل بنفشه زن املا در کار نبود خانم معلم شیک وبی حجاب وآرایش کرده با کلام دل ربا وبازی والیبالش جلوه ای تازه به مدرسه داده بود بی بهداشتی هم کم شده بود یقه های لباس را پلاستیک سفید می زدند سلمانی محل هم داشت توجیه می شد که اجل مهلتش نداد بیچاره حمامی محل هم بد آورد ومنبع حمام ترکید وکشته شد ونتوانست حمام دوشی راببیند هنوز زبله وکود حیوانی وانسانی داخل کوچه ها فراوان بود وگاه گاهی هم چاه توالت خانواده ای درون کانال قنات باز می شد وچند روزی اهالی را به زحمت می انداخت هنوز در روستا جایگاه نفت نساخته بودند هنوز جاده خاکی بود وروستا ماشین برای شهر نداشت هنوز برق وتلفن وتلویزیون در روستا نبود که شاه با اصول انقلاب شاه وملت به خارج پناه برد ورفت تا اینکه انقلاب امد همه چیز را برایمان هدیه آورد اکنون روستای ما ماهواره هم دارد ***********نویسنده : شریف E-mail Address: abotlbz@gmail.com